loading...
واحدپویندگان مدرسه راهنمایی پسرانه سمامبارکه
علی جباری بازدید : 15 دوشنبه 11 دی 1391 نظرات (0)

 

چشمانی که خدا کورشان کرد

 

توضیحات قسمت اول از زبان یکی از دوستان شهید داود رنجبر:

 داود زنجبر چهارده سال پس از پايان دوراناسارت و در نتيجه شكنجه ها و سوءتغذيه ای كه ازسوى نزدانبانان بعثى درحقش روا شد، به درجه رفيعشهادت نائل گشت .

 سالها پس از شهادت او، برادربزرگش حسن هنگام اثاث كشى منزل پدرى،با مشتىكاغذهاى فرسوده روبروش دكه اگرچه گذشت زمانباعث زرد وكمرنگ شدن نوشته ها شده بود،اما براىحسن همين كافى بود تا دستخط برادرشهيدش را درميان آن كاغذها تشخيص دهد و...

اين گونه بودكه بچه محلى قديمى اين حقير،با من تماس گرفت تا برایخوانا شدن نوشته های رنگ پریده داودبه دیدنش بروم ،البته داود چیزی تحت عنوان دفتر خاطرات و شبيهبه آن نداشت ، اما آنچه ازهمان دست نوشته هاى كمتعداد،اما پرمعنى دستگيرمان شداين بودكه ؛ داود طىشش سال اساترتش ، تحت تاثير شديدفقط چندماجراقرارگرفت وبه همين علت تنها همان چند خاطره رابر روی كاغذ آورد تا امروز، پس از پنج سال كه ازشهادت اومی گذردآنها را تقديم شماكنيم .

 شرح ماجرا به روايت شهيد داود رنجبر:

 چند روز ديگر محرم سال 65 فرا مى رسد و اينيعنى آغاز سومين سال اسارت من. در اين سه ساليك چيز برايم مشخص شده : همان قدر که من از اينبغثی هاى عراقى متنفرم ، آنها نيز از من  بدشان مى آيدالبته اين لامروتها از تمام بر و بچه هاى ايرانى بدشانمی آيد و سياه و مفيد و ترک وکرد و... فرقی ندارد.

 منتهی علت اينكه نسبت به من نفرتشان بيشراست ،دوچيز است ؛ اول اين كه خدا به من قدو قامى به اندازهغرورم داده است ، به گونه اى كه روز اول وقتى جاسمفرمانده اردوگاه (كه فارسی هم بلد بود) روبروبم ايستاد،برای اينكه با من حرف بزند مجبورشد سرش راكاملابالا بگيرد، بعد برای اينكه افسران و درجه دارانش رابخنداند روبه من گفت « راست ميگن كه آدمهار درازعقلشون كمه ؟!»

 ومن قبل ازاينكه خنده بعثی ها تمام شود پاسخ دادم :«نمی دونم ،امااين رو مى دونم كه آدمهاى قدبلند نسبتبه كوتوله ها،به خدانزديك ترند... »

 جاسم كه تا آن روز كسى اين طور سر به سرشنگذاشته بود، طورى از من كينه به دل گرفت كه در اینشش سال دوران اسارتم ، نسبت  به من نفرتش را ابرازمى كرد!

 مسئله دوم نيز حضور من در مراسم محرم و روزعاشورا بود.درهفته اول حضورم بود كه وقتى بعثيون باچوب وشلاق به جان ماافتادند،غرورم اجازه ندادكه ناله فغان كنم و همان طوركه كتك مى خوردم ، زلزده بودم به چشمان جاسم نانجيب !

 اين گونه بو دكه به دستور او عراقى ها از هر فرصتىبراى شكنجه وكتك زدن من استفاده مى كردند، تااينكهمحرم سال 67 فرا رسيد م ... بابچه ها مشغول عزادارىبوديم (قبلااجازه اش را گرفته بوديم )كه يك مرتبه دربازشد وجاسم همراه چند عراقى ديگر داخل شدند وپس از کتك زدن بچه ها نقاشی راكه يكى از بچه هایاردوگاه از صحنه «گودال قتلگاه » کشیده و به ديوارنسب كرده بوديم ، برداشت ، ابتدا خواست آن را پارهكند،اماانگار فكرى شيطانى به مغزش راه يافت ،چراكهلبخندی زد و گفت : «هر کس این تصویر رامى خواهد،بيايد واز وسط حياط -روبروى اتاق فرماندهى - آنرا بردارد،اما اين را هم مى دانيدکه طبق قانون اگركسىپس از تاريكى درمحوطه باشد،معنيش اينه که مى خوادفرار كنه وبهش تيراندازی خواهد شد...»

جاسم اين راگفت وزهرخندش را ميان همه آن جمعيت تحويل منداد كه این يعنى تحريك كردن من . وسپس همان طوركه به سوی در خروجى مى رفت صدايش را انداخت تهگلويش و گفت : « حالا معلوم مى شه ايرانيها چقدرامامحسين (ع) را دوست دارند...» و خنده چندش آورشآسايشگاه را لرزاند.

 چنددقيقه اى منتظرمانديم وازپنجره ديديم که جاسمنانجيب آن تصوير مقدس را انداخت وسط اردوگاهدرست روبروى پنجره اتاقش و سپس خودش همدر حالى كه ليوان نوشيدنى زهرماری اش را در دستداشت و اسلحه اش را در دست راست . منتظرماند. خدا مى داند كه آن لحظات برايم چقدر سختگذشت ، احساس مى كردم اگر امشب بازی رابه جاسمببازم ، شرافت و دينم را باخته ام .

اما هيمن كه از جابرخاستم ، بچه ها اطرافم را گرفتند وهمگى يك جملهرا تكراركردند: « داود اون بعثي عوضى به محض اينكهببيندت مى كشتت ... » ومن با آسودگى كامل گفتم : اگرسيدالشهدااراده كنه .کور می شه اين راگفتم وهمین كهخواستم از آسايشگاه خارج شوم . ياد دعايى افتادم كهمادربزرگ مرحومم هميشه هنگامى كه اعضاى خانوادهدچار مشكلى مى شدند آن را مى خواند. او مى گفت :

 « كاف _ لام _ ميم _ عين _ ی _ و بالعكس ! خداياببند چشم وگوش جن وانسان و همه موجودات را بهروی من تا ديده نشوم . »

با به ياد آوردن آن دعا شوقىكودكانه وجودم را پركرد و زیر لب زمزمه كردم :« يا امامحسين (ع) » تو را به آبرویی که نزد خدا داری قسمتمي دم منو ياری كن ونگذار شيعه هاى على (ع) را اينبعثى نانجيب تحقیر كنه ...

 شايد باورتان نشود اما من با چنان اعتماد به نفسىپا به حياط اردوگاه گذاشتم و راه افتادم كه يقيدن داشتمخدای حسين (ع) مرا ياری خواهد كرد و ياری كرد.

چشمان بيرون زده جاسم را مى ديدم كه دارد روبروىپنجره اش را نگاه مي كند، اما نه مرا ديد و نه تصويرگودال قتلگاه را! واز آن جالب تر لحظه اى بودكه بچه هانوحه خوانى را شروع كردند و جاسم با آن تصوركهمى تواند به خاطر قانون شكنى ما را تنبيه كند واردآسايشگاه شد و... وقتى آن تصوير را ديد ابتدا فكركرد يك نقاشى ديگر است ، اما چون جاى سوزاندنسيگارش دركنار كاغذ را ديد، به سرعت خود را بهحياط رساند و موقعى که نقاشى را آنجا نديد بهت زده وحيران برگشت و بدون اينكه خشونتى اعمال كند ازمن پرسيد:

« به شرافتم قسم کاری باهات ندارم ، فقطبگو چطورى اين را برداشتى؟» خنديدم وگفتم :« جلوچشمت آمدم و برداشتم و برگشتم ، اما خدا چشمانتو را كور كرده بود. » جاسم كه مى دانست من دروغنمى گويم ، هيچی نگفت و برگشت به اتاقش و ما تا نيمهشب عزاداری كرديم !

 

منابع : مجله روزهای زندگی ،شماره 309 ، قسمت سایه دوست

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 22
  • بازدید کلی : 394